خداوندا
آخرین سفیرت هم گذاشت و رفت!
من و دو سه زمینی دیگر
صمیمانه تقاضا داریم
یکی صبورترش را بفرست
اینکه نشد زندگی!
کوروش آسمانی
او پاهایش را داد
تا دوستانش امروز
راههای رفته او را به نام خود سند بزنند
برادرم را می گویم!
کوروش آسمانی
بیا بجای کلمات سرد
چند مشت واژه سخت و نا مفهوم
و غزلهای تکراری
کمی به هم محبت کنیم
اندکی راستی
گاهی لبخندی از روی خواستن
باور کن بهتر میشود...
همه چیز!
کوروش آسمانی
و ادیبانه عاقل
گاهی برای ماندن به صد واژه دست میبریم و
و به یک بهانه میرویم ...
کوروش آسمانی
برای بدرقه پیکرم
آزرده و به آخر خط رسیده
دو نفر باشد کافیست
یکی سایه ام
و دیگری نور کم رونق مهتاب
تا درین نقره فام بی مانند
بدرقه ام کنند تا پایان
و
میهمان نا خوانده ای به نام باران!
انگار انتهایش هم به کام من نخواهد بود...
کوروش آسمانی
آن پرنده زمینی شده بود
و ما ندانسته
زمین گیرشدن را فراگرفتیم!
کوروش آسمانی
در ایستگاه سی و چند سالگی
به انتظار قطار زندگی
در آخرین وعده گاه
نشسته ام ...
غافل ازینکه
سوزنبان ایستگاه قبلی
در جوانی مرده است..
اینست "قصه ماندن" در این دنیا
کوروش آسمانی
کمی هم با سواد بود
تا جز خواندن نام "تو" هنگام انتخاب
به چیزهای دیگری هم میرسید...
مثل "ناب" گفته هائی
که بر لبانت جاری بود...
کوروش آسمانی
دروغهای تو ...
انعکاس ناموزون حرفهای عاشقانه ایست
که در گوش تو خوانده اند
کوروش آسمانی
ای عشق
گاهی فکر میکنم تو هم دروغی بیش نیستی
برای طعم دادن به شعرهایمان
آنجا که بی دریغ استفاده شدی...
کوروش آسمانی
مادر مادر مادر ...
یادم رفت کجای این زندگی مرا مشغول بخود کرد
که دستت را رها کردم
و دیگر به دست نیاوردمت
مادر... مادر
کوروش آسمانی
بختم
چون ساعتی کوکیست
که خود
سالهاست در خواب مانده و ...
نزدیک ست بیدار شود
-شاید-
کوروش آسمانی