کوروش آسمانی
مسافری سرگردانم
که بی وعده ساعت را میپرسم
اصلا گیرم که ساعت هفت و نیم باشد
یا چند...
چه فرقی میکند وقتی مقصدی نداری و کسی انتظارت را نکشد؟
کوروش آسمانی
شما مردی را ندیده اید...
همین پائیز امسال
بی چتر و کیف دستی
آدرسی به دست
به دنبال نیمکتی زیر آوار برگ باشد؟
من نشانی ام را گم کرده ام
و شما بیگانه تر از خودم
با تعجب مرا با آنکه پی اش هستم اشتباه گرفته اید...
شما مردی را ندیده اید؟
کوروش آسمانی
و سکوتم را تنها تو خواهی شنید
هنگامی که مرا
لال بپندارند
و من آنها را ناشنوا ...
کوروش آسمانی
گفته بودم بازمیگردم...
نه از طور
نه از حرا
از تو
اینبار مرا پیامبری بدان
با آتشی در سینه
و دستی در گریبان
بی کتاب و معجزه
و خدائی که نه میبخشد
نه مجازات میکند
کوروش آسمانی
ما شما را
بیشتر از آن چند جمله ناقص
که روی پاکت سیگار نوشتیم
دوست داریم
قدر همان پک آخر و عمیق و ...
البته سینه سوز
ما شما را "بد" دوست داریم
کوروش آسمانی