هوا که هوای پریدن باشد
چقدر سخت است
به فکر همسفرانت باشی
هوا که هوای رفتن باشد
چقدر سخت است بروی و ...
برگردی!
کوروش آسمانی
پری از بالت برایم میگذاشتی
شاید روزی هوس پریدن داشته باشم
روزی که دیر و دور نیست
ولی می دانم آنروز تو نیستی
کوروش آسمانی
پرنده روشنفکری را میشناسم که همیشه بالای برج آزادی نشسته جای دنج و دست نیافتنیست... "حیوان" فکر میکند از روشنفکریش به آنجا رسیده! اینروزها آزادی مقصد همه آنهاست که بال نزده قصد آرامش دارند "کوروش آسمانی"
باور کن از آنروز که
کج نشستی
و نگاهت را از ما برگرداندی...
من و دو سه همزادم
گم شدیم در بهشت خودمان
میل خودت است
برمیگردی یا برگردیم؟
کوروش آسمانی
برای دیدار
خسته شده ام
بس که دیوارهای بلند تنهائی را
آجر به آجر شمردم
کوروش آسمانی
چیزی از زمانه ی سوء تفاهم
یا فصل تاخیر
یادم بماند
بهار هم نیامد
که تو بیائی ...
کوروش آسمانی
انگار از شستشوی مرده ای باقی مانده باشد
نه مسافر برگشت
و نه کسی یادش کرد...
گفته بودند خاک مرده سرد است
انگار آبش هم ...
کوروش آسمانی
نه برای رفتنش دستی تکان داده اند
و نه کسی به انتظارش برای بازگشت ایستاده
کدام سفر...
کدام مسافر
کوروش آسمانی
جلوی اسکله مه آلودی
که برایم دست تکان دهند...
افسوس باز هم کشتیبان
مسیر را اشتباه آمده
نه کسی برای استقبال ایستاده
و نه ... اسکله ای در کار است
فقط چند مرغ دریائی الکن
و ... چند صیاد بی حوصله و پیر
همه داستان بازگشتن من شد
کوروش آسمانی
تو در تاریکی شب به دنبال من میگردی
و من از ترس تو
نه تاریکی
پشت تنهائی خودم
مخفی شده ام...
کوروش آسمانی
باز باران ترانه
نرسیده به زمین،
بین لبهای من و گونه سرخ دفتر
غزل آماده بارش، شعر در بند مسیر
یک به یک واژه به واژه
غم و اندوه وگلایه
باز شاعر رام است
شعر او چون آب است
میتراود به غزل
قصه ای؛ او خواب است؟!
یاد عشقی غمگین؛ طعم تلخ رفتن
واژه ها می آیند؛ آه از تنهائی
آخر شعر رسید
جامه تر ؛ لبها خشک
شوری آخر شعر... باز هم قطره اشک
کوروش آسمانی