دلم میخواست
همین روزها که چشم برهم میگذارم
دست کودکی هایم را گرفته باشم
بیاورمش همین حوالی...
یادم بماند روزهای خوب گذشته
و آسوده بخوابم
شاید...
"کوروش آسمانی"
نامه ای برایت فرستادم
بی تمبر و پاکت
نوشته بر باد و
نشانده بر شانه قاصدک
اینجا بدون" تو"
همه چیز رویائیست
و –من-
شاعری که زبان پرنده ها را میفهمد
اما حرف زدن نمیداند...
کوروش آسمانی
که نافرمان است
بیچاره شیطان
نامش "بد" در رفته
این یکی سالهاست قول داده برگردد
و از همان قبل ها نیامده...
"کوروش آسمانی"
اما خب نشد.
آدمی بازیگوش است و ...
سر به هوا!
میانه راه یادمان آمد برای چه آمده ایم
نه راهی مانده بود برای طی کردن
نه دیگری برای یادآوری
حال سرگردانیمان را
با شما درمیان گذاشتیم!
"کوروش آسمانی"
چه میداند دریا چقدر تنهاست
و از تنهائی خویش
بر خود میکشد موج ها را
رهایش کنی رهایت نمیکند...
کوروش آسمانی
اندر دل ما عشق نیابید؛ مجوئید
آنرا که رها کرده گذشتیم مخواهید
ویرانه شد این دل زگذار دو سه عابر
اینگونه تماشا که نشستید بمانید
کوروش آسمانی
بیا تا پائیز نیامده؛
همین یکی دو سه ورق سیاه نوشته رابطه مان را
به باد بسپاریم
میترسم
فردا که می آید؛ همه اش را ببرد
کوروش آسمانی
باران که ببارد
یکی دو خیابان را تنها قدم بزنی
-بدون چتر-
و سیگاری را لای انگشتانت بگیری
-فقط از روی ژستش-
تازه میفهمی...
اول تنها ماندن چقدر سخت میگذرد!
"کوروش آسمانی"
ایکاش مداد رنگیم دو سه رنگی بیشتر داشت
نه چشمانت را کشیدم
نه غمت را
هردو رنگی دیگر داشت
ایکاش ...
کوروش آسمانی
نمیدانستم تو هم دروغی
تازگیها یک مشت دانشمند سنگ دل
گفته اند تو هم سیاهی هستی که
آدمها جور دیگر میبینندت
کوروش آسمانی